بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

بهراد کوچولو

بهراد غلت زد

سلام قند عسل مامان بالاخره تلاشهای این چند وقتت جواب داد و دیشب ساعت 9 شما غلت زدی.     فدات بشم این  مدت خیلی تلاش  میکردی و آخر سر وقتی نا امید میشدی  شروع میکردی به نق زدن تا کمکت بکنیم بتونی غلت بزنی. جدیدا" موقع خواب خیلی میچرخی و من مدام شبها چکت میکنم که خدایی نکرده سرت به جایی نخوره. تا درستت میکنم دوباره میفتی به پهلو. بهراد مامان خیلی خیلی دوستت دارم ...
28 خرداد 1393

بهراد لجباز میشود....

سلام عشقم خوبی نفسم میخوام از این چند روز برات بگم که حسابی مامان رو خسته کردی. یه چند روز بود با می می سمت راستم نیمه قهر بودی کلی بازیت میدادم تا ازش شیر بخوری. چهارشنبه شب بود که عمه و عمو و مامان محبوبه اومدن سری بهت بزنن شما هم بعد از دو ساعت که بیرون بودی و کلی خوش گذروندی مشغول شیر خوردن بودی. تا شما مهمونها رو دیدی شروع کردی به گریه کردن اونم چه گریه ایی خونه رو گذاشته بودی تو سرت . هر چی بابایی ساکتت میکرد نمیشد که نمیشد. طفلکیها عمه و مامان بزرگ از اتاق رفته بودن بیرون که شما نبینیدشون و گریه ات بند بیاد. حالا من هر چی شعر بلد بودم خوندم و سعی میکردم بهت شیر بدم تا آروم بشی تا اینکه کمی شیر خوردی و آروم شدی  و چند د...
24 خرداد 1393

هنرهای جدید بهراد

سلام زندگی مامان و بابا الان میگی چرا مامان عنوان این پست رو این گذاشته آخه بابا بهزاد وقتی شما یه کار جدید انجام میدی بهت میگه پسرم هنر جدید یاد گرفتی از خوابیدنت بگم که کمی ساعت خوابت تغییر کرده صبحها حدودای 8بیدار میشی و تا 9:15بازی میکنیم بعد یه چرت یک ساعته میزنی و دوباره بازی میکنیم تا حدودای 12 یا گاهی وقتها 1ظهر که دوباره میخوابی تا نزدیکای ساعت3ظهر. عصر هم یه چرت یک ساعته داری که هر از گاهی ساعتش تغییر میکنه. و اما شب که از ساعت10:30  تدارک خواب میبینی. چراغ اتاق رو خاموش میکنم و حسابی سیرت میکنم که تو بغلم خوابت میبره و خوشحال که پسرم خوابید میزارمت توی تختت ولی چند دقیقه بعد نق نق و بیدار.....دوباره میام بهت شیر میدم ...
19 خرداد 1393

چهارماهگی بهرادم

بهرادم چهارماهگیت مبارک چهار ماهگیت مبارک عزیز دلم. قربونت برم الهی که تمام لحظه لحظه این چهارماه واسه من و بابایی کلی خاطرات قشنگ به جا گذاشتی. قربونت برم که زندگی زیبامون با وجود تو یه زیبایی دیگه پیدا کرده. از چند روز قبل واسه واکسن چهارماهگیت استرس گرفته بودم. امروز صبح که دیگه دلم شور میزد و نگران بودم که نکنه مثل واکسن دوماهگیت تب بکنی و اذیت بشی. واسه همین ساعت 8 بهت قطره استامینوفن دادم و واسه ساعت 9 صبح بود که رفتیم مرکز بهداشت. قد و وزنت رو گرفت که خدا رو شکر خیلی خوب بود. وزنت 6300 بود و قد58.5 بعد رفتیم اتاق واکسیناسیون اول قطره فلج اطفال خوردی و بعد هم واکسنت رو زد. گریه کردی و منم سریع گرفتمت بغل و ...
9 خرداد 1393

رفتن بهزاد به ماموریت+یه اتفاق بد

سلام نفسسسسسسسسسسسسسسس مامان و بابا قربونت برم الهی پسر نازم روز به روز داری بامزه و شیطون میشی. کلی تو خونه که هستیم میخندی و صداهای خوشگل درمیاری ولی وقتی میریم بیرون جدی هستی و فقط با تعجب دور و بر رو نگاه میکنی. بابایی صبح پنچشنبه ساعت 5 رفت تهران ماموریت. ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و برای ساعت 11 بابا امیر اومد دنبالمون و رفتیم خونشون.کالسکه رو هم بردم که بعدظهر بریم بیرون. عصر با مامان سیمین رفتیم بیرون کلی چرخیدیم. خیلی وقت بود اینجوری بیرون نرفته بودم.همیشه جایی میخوایم بریم با ماشین هستیم و کمتر پیاده میشیم. بالاخره مامان موفق شد هدیه ایی رو که بابا روز زن داده بود  بده یه انگشتر خوشگل. دست بابایی درد...
3 خرداد 1393
1